شاهنامه، نغمه ملي


 

شاعر: سيد محمد حسين شهريار




 
کار ما ملت اصيل و نجيب
بوده از ابتدا غريب و عجيب
گه ز سوراخ سوزني گذريم
گه ز دروازه ره به در نبريم
يک زمان شعر و شاعري شد باب
شعر پر شد ز باب تا محراب
شعر را آبرو فراوان بود
شعر هم آب بود و هم نان بود
هر کسي مهملي به هم مي بافت
همه يکجا مراد دل مي يافت
مدحگو خاصه بس معَنوَن بود
في المثل نانش توي روغن بود
حاصل اين شد که جمعي از شعرا
متملق شدند و هرزه درا
رو نهادند راوي و رمال
سوي سر در، قصيده در پر شال
ظاهراً بهر کسب جاه و شرف
باطناً چشمشان به اب و علف
چه دغلها که در غزل کردند
تا غزل نيز مبتذل کردند
مثل فردوسي آدمي که خداي
در سخنش آفريده بي همتاي
آن که چون او به شعر نابغه نيست
گو خداي سخن، مبالغه نيست
آن که آزادگي از او زاده ست
درس ميهن پرستي او داده ست
آن که ما را دلاوري آموخت
سرفرازي و سروري آموخت
آن که ما را زبان بسته گشود
پارسي را روان نو بخشود
من برآنم که اين بزرگ استاد
اين همايون نژاد فرخ زاد،
گر نه بر آسماني آيين بود،
راست، ايران پرستي اش دين بود
در اواني که داشت دست عرب
همه را بسته پا و دوخته لب
تاج يا بندگان ترک نژاد
همه را سر به طاعت بغداد،
همه کس رام با مرام عرب
همه جا فرض احترام عرب،
همه گرگ عرب نمودي ميش
کس به مرغ عرب نگفتي کيش،
دل ايراني از صغير و کبير
بود در دست تازيان تسخير،
ادبا جمله بي ادب بودند
همه از بيخ و بن عرب بودند،
ادب پارسي زبان شد ننگ
منحصر شد به تازيان فرهنگ،
رايگان بود دست بوسي ها
ناکسي ها و چاپلوسي ها،
در چنان روز خدعه و سالوس
قد علم کرد شير بيشه توس
پنجه افکند و بند و دام گسست
جادويي کرد و بس طلسم شکست
غرش نره شير گشت بلند
لرزه بر طاق نه رواق افکند
زد به ايرانيان خفته صلا
وان صلا همچو توپ کرد صدا
برِ آزادگان براند پيام
که: دريغ است تيغ کين به نيام
دم ز ايران و مهر ايران زد
خامه بر نامه دليران زد
گفت آزاد آنچه بايد گفت
آنچه را ديگري نگفت و نهفت
نام ايران بزرگ کرد و بلند
سزد ايرانيان بدو بالند
تا زشهنامه در خروش آمد
خوي ايرانيان به جوش آمد
زنده کرد از صلاي وخشوري
روح سربازي و سلحشوري
داد ما را شؤون ملي ياد
تا که در ما غرور ملي زاد
ملت ما رهين منت اوست
ملتي گر به جاست، ملت اوست
آري، اين گونه مرد ايران دوست
آن که چشم و چراغ ايران اوست،
نه که بيش از حيات چيز نداشت
بلکه حق حيات نيز نداشت
يک چنين مرد بود در غم جان
عنصري از طلا زدي فنجان
زانکه او مدح، راه دستش بود
وان زر و گنج، ناز شستش بود
نيست اين رخنه، سازگار رفو
اي تفو بر تو روزگار، تفو!
آري، اوضاع دهر اين بوده
دهر تا بوده، اين چنين بوده
اهل فضل و هنر گرفته کران
کار دنيا به کام بي هنران
آفتاب او فتاده در زندان
شبپره در ميان عَلم گردان!
شعر هم شد به کام مدح سرا
عاقل اين دسته اند از شعرا
گرچه شاعر ني اند اين دسته
دسته شاعري به خود بسته
ناظم اند اين گروه مدح سرا
نظمشان، ننگشان به هر دو سرا
مرد شعر و هنر ني اند و زن اند
تا بزايند شعر، زور زنند
شعر، فکر ظريف را گويند
نظم نغز و لطيف را گويند
شعر، نظم بلند فردوسي است
راست گويي، ترانه قدسي است
شعر، خاص سخن نباشد هم
بلکه لفظي بود به معني، عم
هر چه زان ديده برخورد، شعر است
هر چه اندوه دل برد، شعر است
غضب شير و غمزه هاي غزال
خشم دريا و لطف آب زلال
حال ابهام جنگل انبوه
قهر طوفان و سهمگيني کوه
نزهت سبزه و تبسم گل
سرو ناز و ترانه بلبل
آه مظلوم و ناله شبگير
سرکشي جوان و صحبت پير
خفتن طفل و دامن مادر
عشق بي باک و عفت دختر
جوشش چشمه سار و سايه بيد
تيغ کوه و دميدن خورشيد
حسرت عاشق و وصال حبيب
قصه عشق و سرگذشت غريب
سر سودايي جهان گردان
روح جانبازي جواتمردان
سينه کبک و بال سبز قبا
غزل شهريار و ساز صبا
رنگ و بوي بهار و حزن خزان
برگ ريز خزان و باد وزان
اين همه شعر و دفتر غزل است
ابدي کارنامه ازل است
سخن ار شعر بود، جان دارد
دولت عمر جاودان دارد
شعر، منظوم گير يا منثور
ابدي شاهدي بود منظور
نيست از اين همه سموم وزان
به گلستان شيخ، راه خزان:
«گل همين پنج روز و شش باشد
وين گلستان هميشه خوش باشد»
بذله هاي عبيد زاکاني
متلک گفتن صفاهاني،
مي توان گفت نوعي از شعر است
که بدو هر کسي نيابد دست
آن که با حسن، ساحري آموخت
عشق را نيز شاعري آموخت
شعر موزون زبان جان و دل است
جان و دل را شريک آب و گل است
شعر تا سر نهاد بر دم گوش
راه جويد به هفت خانه هوش
شعر فردوسي ارنه موزون بود
کي بدين حسن روزافزون بود؟
شاهنامه اگر نبود سرود
نغمه ملي و سرود نبود
از گلستان که لاله خيزتر است
شيخ را بوستان عزيزتر است
خواجه ما که زنده ابد است
شعرا را گل سرِ سبد است
زنده از نغمه هاي موزون است
خرم از ناله هاي محزون است
من به ديوان او بسي ديدم
وه که قرآن به پارسي ديدم!
گر که خواهي رع خطا نروي
بهترين ره بود ميانه روي
خلق چون چشم و گوش و عارض و موست
هر چه بيني، به جاي خود نيکوست
کشور ار تيغ تيز مي خواهد
ادبيات نيز مي خواهد
فرض کن شيخ و خواجه هيچ نبود
زين نبودن، تو را چه باشد سود؟
غزل بنده هم نگفته بگير
آن هم از کيسه تو رفته بگير
ادبيات کي خرافات است؟
با تمدن کي اش منافات است؟
ادبيات هر گروهي بيش
به همان نسبتش تمدن پيش
ملتي کز ادب نصيبش کم
کم نصيب است از تمدن هم
اين زمان شاعري چو من قادر
نادر افتد، عزيز من، نادر
راستي حافظ زمان خودم
به يقين صائب از گمان خودم
ما درختيم و عشق گل ورزيم
هم از اين بادها نمي لرزيم
ما درختي شويم سايه فکن
سايه پرورد گير، شاخه شکن
شمع باشيم و محفل افروزيم
سهل باشد که خويشتن سوزيم
لعل بودن خوش است و پاک گهر
گر به آسان نشد، به خون جگر
منبع:یزدان پرست، حمید؛ (1387) نامه ایران؛ مجموعه مقاله ها، سروده ها، و مطالب ایران شناسی، جلد چهارم، به کوشش حمید یزدان پرست، تهران، اطلاعات، چاپ یکم.